ملیکاملیکا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

ملیکا عروسک مامان

تولد ملیکا

ملیکای مامان ساعت 9:20 دقیقه صبح روز چهارم مهر ماه 91 در بیمارستان امیر المومنین اهواز با قدمهای کوچولوش پا به این دنیا گذاشت تا روزها و شبها رو واسه مامان و باباش لذت بخش کنه.گلم دو ساعت طول کشید تا توروپیش من آوردن.وقتی اومدی خیلی گرسنه بودی و گریه میکردی اونقدری که تمام انگشتاتو میخوردی بعد با کمک خاله جون بهت شیر دادم تا آروم شدی.خاله تورو یک ساعت به یک ساعت بیدار میکرد تا شیر بخوری آخه از راه رسیده بودی و خواب آلود بودی.ساعت سه که شد وقت ملاقات رسید و بابا ،آقا جون ،بی بی جون ،عمه پروین ،عمه زینب ،عمو صادق ،زن عمو زهرا ،رضا کوچولو( که دزدکی اومد تو بیمارستان تا تو رو ببینه)مامان جون،دایی غلام ،دایی محمد،خاله منا اومدن پیشت.شب که وقت شا...
29 خرداد 1392

لالایی

دختر قشنگم من واسه خواب کردنت لالایی بختیاری میخونم تا از الان لهجه شیرین بختیاری رو گوش بدی و در آینده یاد بگیری حرف بزنی. بیو جونم که جونت بی بلا با                             نی یه دار شو و روزت خدا با بیو رودم که جات ور منه جونم                           ز تو عزیزتر نی دور کسونم بخوس رودم که حولوت وید به حونه         &nbs...
29 خرداد 1392

ننه سرما اومد

نازنازی مامان شب یلدا رفته بودیم خونه نیما .خاله الناز مارو دعوت کرده بود بریم خونشون من و تو و بابایی با هم شب رفتیم اونجا.ماهان (پسر عموی نیما )با مامانش اونجا بودن.خیلی خوش گذشت ولی تو دل درد داشتی و من هیچی از یلدای امسال نفهمیدم زود برگشتیم خونه .اینقدر اذیت شدم مامان که نشد از اون شب عکس بگیرم زمستونه زمستونه                               فصل تگرگ و بارونه هوا شده خیلی سرد                  &...
29 خرداد 1392

ملیکا دادا و دَدَ میگه

نازنینم.ملیکای من .عروسک ناز من.ناز شدی گلم.خیلی دوست دارم دخترم.سه شنبه 7 خرداد 92 با صدای نازکت گفتی دادا و دَدَ.چند بار تکرار میکردی.الهی دورت بگردم نفس مامان.کم کم داری بزرگ میشه.یکشنبه 5 خرداد با هم رفتیم پیش آقای دکتر.آخه شما خیلی لاغر هستی .وزن پایان هفت ماهگیت 6.500 گرم بود که کم بوده و آقای دکتر واسه شما قرص اشتها آور و شربت زینک داد.ماشاالله تو این یک ماه 900 گرم اضافه کردی.دکتر گفت هنوز باید داروهاتو ادامه بدم تا قبل از اینکه دندون دربیاری توپول من بشی ...
29 خرداد 1392

مرواریدهای دخترم جوونه زده

دختر نازم.عروسک مامان.مهربونم.خیلی دوست دارم.عاشقتم مامانی.ملیکا خانم وقتی تو هشت ماه و هشت روزت بود مرواریدخوشکلت 12 خرداد 92 روزی که بابا امتحان مقاومت مصالح داشت دندون پایین سمت راستت جوونه زد.دو روز بعد 14 خرداد سمت چپی هم ریشه زد و کلی مامان و بابا رو خوشحال کردی.نوگلم از اون روز شما گلاب به روت اسهال هستی.خیلی غصه دار شدم.خیلی نگرانتم.تو این چند روز دارم بهت کته ماش میدم.میگن ماست هم واست خوبه ولی تو اصلا ماست نمیخوری و دوست نداری.هر روز بهت آب سیب و دم کرده نعناع و پونه و نبات جوشک میدم ولی هنوز خوب نشدی.دیشب هم رو شکمت پشم گوسفند گذاشتم.فردا حتما میریم دکتر.دارم دق میکنم از نگرانی.همه میگن مال دندونشه ولی دلم آروم نمیگیره. ...
29 خرداد 1392

اولین کلمه

ملیکا خانم،نمیدونی چقدر دوسسسسسسسسسسسسستتتتت دارم .با شیرین کاری هات قند تو دل مامان آب میکنی نازنینم.چقدر از اینکه کنارمی خدارو شکر میکنم.امروز یعنی 1 خرداد 92 ظهر خونه آقا جون حسن واسه اولین بار گفتیبابا.نمیدونی چقدر ذوق کردیم.همه جمع شدن پیشت.هلیا و هستی هم اونجا بودن.عصر هم پیش دایی علی در حال بازی بودی که دوباره گفتی بابا.انشاالله همیشه سلامت و شاد باشی. ...
11 خرداد 1392
1